معنی نوعی گربه سان

لغت نامه دهخدا

گربه سان

گربه سان. [گ ُ ب َ / ب ِ] (ص مرکب) کنایه از محیل و مکار چه حیله هائی که گربه در گرفتن موش میکند مشاهده گردیده باشد. (آنندراج). محیل. مکار. فریب دهنده. (از برهان) (از آنندراج). به عقیده ٔ علامه ٔ دهخدا صحیح کلمه «گربه شان » و صحیح گربه سانی، «گربه شانی » است، در فرهنگ رشیدی نیز «گربه شانه » به معنی محیل و مکار آمده: و آن را به حیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی توان به میدان آورد. (کلیله و دمنه). در کلیله های چاپی این تعبیر «گربه سان » و «گربه سانی » ضبط شده، ولی بر حسب اقرب احتمالات اصل «گربه شانی » است. (امثال و حکم دهخدا). گربه شاندن به قرائن استنباط میشود که شاندن مصدر جعلی شانه کردن است (رجوع شود به شاندن) و گربه شاندن و گربه شانگی بمعنی تملق و چاپلوسی کردن:
چو گربه شانگی کی لایق آید
چنین سلطان چنین شیر ژیان را؟
مولوی (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).


سان سان

سان سان. (ص مرکب) پاره پاره، قطعه قطعه و جزٔجزء. (ناظم الاطباء). رجزع به سان شود.

سان سان. (اِخ) نام پادشاه ماساژت هاست پادشاهان این مرز و بوم (صفحات طرف قفقاز) و پادشاه ارامنه از یک نژادند. این پادشاه گریگوار مبلّغ دین مسیح را به دم اسبی بسته و او را در کنار دریای شمال در جلگه ای... رها کرد تا او هلاک شد. وی سپاه بزرگی فراهم آورد و بطرف رود کور رفت و در صفحات ارمنستان بقتل و غارت پرداخت، خسرو دوم پادشاه ارمنستان همین که از قصد سان سان آگاه شد فرار کرد و از خداوند استغاثه میکرد که آنها را از دست سان سان نجات دهد. در این حال واچه پسر وارتاواز قشون فراوانی تهیه کرد و با ماساژت ها بجنگ پرداخت تا اینکه سپاهیان واچه سر سان سان را بنزد پادشاه ارمنستان آوردند و او چون این سر را دید گریسته گفت: «ای برادر تو از دودمان اشکانیان بودی ». (از ایران باستان ص 2615، 2616، 2617).


سان

سان. (اِ) سنگی بود که بدان کارد و شمشیر و امثال آن را تیز نمایند و آن را فسان نیر نامند. (جهانگیری) (صحاح الفرس). سنگی بود که با آن کارد تیز کنند و بتازی آن را مسین گویند. (اوبهی). آن سنگ که بدان تیغ و خنجر و کارد و امثال آن تیز کنند وآن را فسان نیز گویند و بتازیش مِسَن خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). سنگ فسان که بر آن کارد و شمشیر را تیزکنند. (غیاث). و فسان را نیز گفته اند و آن سنگی باشد که کارد و شمشیر و غیره بدان تیز کنند. (برهان). سوهان و سنگی که بدان خنجر و کارد و غیره تیز کنند و آن را فسان نیز خوانند. (الفاظ الادویه):
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
دقیقی.
درگاه به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را.
انوری.
بسا کز رنج دشمن را همی مالید جان در تن
در آن ساعت که آهنگر همی مالید برسانش.
(از تاج المآثر).
رجوع به سامیز شود. || مخفف سوهان در اراک (سلطان آباد) سون (مکی نژاد) رک: سوهان. و رک: سوهن. و رک: ص له دیباچه مؤلف. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مطلق سوهان اعم از چوب ساوی و آهن و طلا و نقره ساوی. (برهان). سوهان. (غیاث) (رشیدی) (جهانگیری):
گویی که باد توده ٔ سوهان آژده
گاهی زند بصیقل و گاهی زند بسان.
(از تاج المآثر).
|| طرز و روش. رسم و عادت. (برهان) (غیاث) (اوبهی). رسم و نهاد. (صحاح الفرس). رسم. (شرفنامه). هیئت. (دهار). حال. (صحاح الفرس). و این کلمه با ترکیبات بدان، بدین، بر، بر آن، بر این. به، دگر، دیگر، زین، سیرت، یک، یکی، آید:
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید بوی ندهد برسان دار بوی.
رودکی.
سپاهی بدین سان بیاید ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین.
فردوسی.
بدان بد که گردون بگیرد بچنگ
بر آن سان که نخجیر گیرد پلنگ.
فردوسی.
بنام نیک از اینجا روان شدن بهتر
که بازگشتن نزد پدر به دیگرسان.
فرخی.
عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان.
فرخی (دیوان ص 121).
تا تو را دیده ام ای ماه دگرسان شده ام
باخلل گشت همی حال من و حال حذر.
فرخی.
گوید که شما را بچه سان حال بکشتم
اندر خمتان کردم و آنجای بهشتم.
منوچهری.
بندش عدل است و چون بعدل ببندیش
انسی گیرد همه دگر شودش سان.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ بدیگر نهاد و سان.
مسعودسعد.
نه همه سال کار هموار است
نه بهر وقت حال یکسان است.
مسعودسعد.
آینه ام من اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکویی نکوست سیرت و سانم.
ناصرخسرو.
بچشمت کرد بد چشمی همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت.
ناصرخسرو.
به پیشش بندگان را بندگانند
بگوید مدح او دانا ازینسان.
ناصرخسرو.
زاد المسافر است یکی گنج من
نثر آنچنان و نظم ازینسان کم.
ناصرخسرو.
و حکیمان گفته اند جهان بمردم به سان است و مردم بحیوان. (قابوسنامه).
من شنیدستم که آن صاحبقران مردی بود
تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان.
رشیدی سمرقندی.
بنگر که عقاب از پی تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را.
سنایی.
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب
خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر.
سوزنی.
هر روز کند بنیک نامی
فعل و ره و رسم و سان دیگر.
سوزنی.
کسی بود که ورا خود از این نمد کله است
و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم.
سوزنی.
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زینسان.
ابوعلی سیمجور.
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
معزی.
برین سان سه هزار مرد مبارز جریده باخود برنشاند. (ابن البلخی). و برین سان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوده شدی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 79). سام نریمان بیامد و کار به نیکوتر سان کرد. (مجمل التواریخ).
ندارد جهان بر یکی سان شکیب
فراز است پیش از بر هرنشیب.
اسدی.
از آن ترس کو از تو ترسان بود
دگر آنکه هزمان دگرسان بود.
اسدی.
دهنده ست لیکن نه بر رأی و سان
به کس چیز نَدْهَد جز آن کسان.
اسدی.
زن زیرک از سیرت و سان او
در آن داوری شد هراسان او.
نظامی.
بدو گفت کاهریمنی سان تست
اگر جانی آتش بود جان تست.
نظامی.
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خرده بینی.
نظامی.
بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند.
نظامی.
گرمعتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست.
خاقانی.
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار.
خاقانی.
تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان).
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
حافظ.
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود.
حافظ.
هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند
نان ارچه نی بود نشود چون فی فتات.
ابن یمین.
|| مثل و مانند. (شرفنامه) (غیاث) (برهان). نظیر. (برهان) (غیاث). شبه. (برهان) (جهانگیری). و همیشه با حرف اضافه ٔ «بر» «به » و «ز» آید:
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن.
رودکی.
یکی بر نهاده ز پیروزه تخت
پس او درفشی بسان درخت.
فردوسی.
همی گشت در پیش گردان چنین
بسان یکی کوه بر پشت زین.
فردوسی.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
زبان دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
بدار ملک درآمد بسان جد و پدر
بکام خویش رسیده ز شکر کرده شعار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بماندند بیچاره ترکان ز کار
ندیدیم گفتند از این سان سوار.
اسدی.
و آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بسان گمان است روز جوانی
قراری نبوده ست هرگز گمان را.
ناصرخسرو.
حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر.
سوزنی.
بسان و سیرت و آئین و مردمی کردن
همه جهان را دعویست مر ورابرهان.
سوزنی.
اگر این خم نبودی... زانوها از هم دور بودندی برسان زانوهاء بندیان و رفتن همچنان بودی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اسباب ریش گرده و مثانه و مجراها همه یک سان است...لیکن علامتهای هر یک دیگر سان است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
آب صفت هرچه شنیدی بشوی
آینه سان آنچه بدیدی مگوی.
نظامی.
که باشد کسی تا بدوران او
کند دزدی سیرت و سان او.
نظامی.
چرخ به هر سان که هست زاده ٔ شمشیر اوست
گربه به هرحال هست عطسه ٔ شیر عرین.
خاقانی.
عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نو پرداخته.
خاقانی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی (بوستان).
|| عرض لشکر را نیز گویند. (برهان). در اصطلاح نظام کنونی نیز سان گویند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). و با دادن و دیدن آید: نسخه ٔ سان توپچیان را وزیر و مستوفی سرکار مزبور در خدمت حضرت اشرف، در حضور عالیجاه معظم الیه، بمعرض عرض میرسانند. (تذکره الملوک ص 14). و مواجب عمله ٔ بیوتات جمعی که در سان حاضر باشند از قرار توامیر که بخط وزیر بیوتات و مهر ناظرو رقم اعتمادالدوله رسیده باشد داده میشود. (تذکره الملوک ص 35). || سامان. سرانجام. (برهان) (غیاث) (رشیدی). سامان. (جهانگیری). || مطلق سلاح جنگ باشد خواه خود پوشند و خواه بر فیل و اسب پوشانند. (برهان) (جهانگیری). سلاح. (رشیدی). || پاره و حصه و بهره هم هست چه گاه گویند «سان سان کردند» مراد آن باشد که پاره پاره کردند. (برهان). پاره و حصه. (غیاث). پاره پاره. (رشیدی). پاره ای را گویند از چیزی چنانچه اگر کسی گوید که این گوشت سان سان کنند مراد آن باشد که پاره پاره سازند. (جهانگیری). رجوع به سان سان شود. || وانمودن خود را به خوبی. || اسباب. (برهان). این کلمه بصورت مخفف به عوض ستان آید و معنی جا و مکان دهد.
- بیمارسان، بیمارستان:
بسا شارسان گشت بیمارسان
بسا بوستان نیز شد خارسان.
فردوسی.
- خارسان، خارستان:
نگه کرد هر جا که بد خارسان
از او کرد خرم یکی شارسان.
فردوسی.
ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 130).
- شارسان، شهرستان:
دریغ است رنج اندرین شارسان
که داننده خواندش پیکارسان.
فردوسی.
همی گشت بر گرد آن شارسان
بدستی ندید اندر آن خارسان.
فردوسی.
- شورسان، شورستان:
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم.
فردوسی.
- گورسان، گورستان:
ز گودرزیان روز ننگ و نبرد
چنین گورسانی پدیدار کرد.
فردوسی.
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شهرسانی کنم.
فردوسی.
- هندسان، هندوستان:
گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان.
فرخی.
در امکنه ٔ زیر پسوند است:
برسان، بیمارسان، پیکارسان، خاسان، خراسان، خوسان، دیسان، قوسان، قهجاورسان، کاسان، کالخسان، سورسان، شارسان، شورسان و غیره.

سان. (اِخ) از قرای بلخ. (معجم البلدان ج 5). شهری است بخراسان از گوزکانان و مر او را ناحیتی است آبادان و از وی گوسپند بسیار خیزد. (حدود العالم). نام قصبه ای است نزدیک به چاریک کار که آن هم قصبه ای است از کابل. (برهان). قصبه ای از توابع بلخ نزدیک به قصبه ٔ چاریت. (جهانگیری) (رشیدی).


گربه

گربه. [گ ُ ب َ / ب ِ] (اِ) در پهلوی گوربک. جانوری است از تیره ٔ گربه از رسته ٔ گوشتخواران که در غالب خانه ها هست. چنگالها، دندانها و نیش بسیار تیز دارد در هر آرواره ای دارای شش دندان پیشین، دو نیش و نیش آسیاست. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نام حیوانی است معروف و به عربی سنور خوانند. (برهان) (آنندراج).هِرّ. هِرّه. دَله. دلق. خیطل. پوشک. قط. ابوغزوان. (دهار). ابوشماخ. ابوعروان. ابوالهیثم. ام خداش. (المرصع). پیچا. (در تداول دیلمان و گیلان):
به گربه ده و بغلبه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.
کسائی.
همی گفت اگر ناودانی بجای
ببینم وگر گربه ای در سرای...
فردوسی.
همی گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.
فردوسی.
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست
آنراست نیکبختی کو را چنین پدر نیست.
ناصرخسرو.
گربه گرچه بزیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ.
ناصرخسرو.
طمع کی گربه در انبان فروشد
که بخل امروز با سگ در جوال است.
انوری.
تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دلنوازمی غلطم.
خاقانی.
زاده ٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسه ٔ شیر ژیان.
خاقانی.
من جسته چو باغبان پس این
نبشته چو گربه در پی آن.
خاقانی.
از پی گربه دویدند و گریخت
کودک از ترس عتابش رنگ ریخت.
مولوی.
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی.
گربه ٔ مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از زمین برداشتی.
سعدی (صاحبیه).
مژدگانی که گربه عابد شد
عابد و زاهد و مسلمانا.
عبید زاکانی.
ج، گربگان:
وز آن پس همه گربگان را بکشت
دل کدخدیان از او شد درشت.
فردوسی.
ترکیب ها:
- پنجه گربه. تره گربه. شترگربه. کله گربه (لقمه ٔ بزرگ). گه گربه. مخمل گربه (نوعی مخمل با پود دراز).
|| نام گیاهی است. (برهان).
- امثال:
به دعای گربه ٔ سیاه باران نمی آید.
به گربه گفتند فضله ات درمان است به خاک کرد.
گربه آمد و دنبه ربود.
گربه ٔ خانه هم باید مقبول باشد.
گربه در دکان شیشه گر:
در سینه ٔ عدوی تو کینت بتر بود
زآن گربه ای که شیشه گر اندر دکان بود.
عمادی شهریاری (از امثال و حکم دهخدا).
گربه دستش به دنبه نرسید گفت گَنده است.
گربه ٔ دنبه دیده. (جامع التمثیل).
گربه را بر موش کی بوده ست مهر مادری.
سنایی.
گربه را در حجله باید کشت (یا) گربه را پای حجله کشند.
گربه را سه تکه اندازه ٔ گوشش.
گربه روغن میخورد و بی بی دهان مرا بو میکند.
گربه که به تنگنا افتد چشم آدمی را برآرد.
گربه گشنیز خورد گرسنه همه چیز. (شاهد صادق).
گربه هفت بار جای بچه هایش را عوض میکند.
گربه هفت جان دارد.
گربه همه شب به خواب بیند دنبه:
گفت در ره موسیم آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش.
مولوی.
مثل گربه به روی کسی بُراق شدن.
مثل گربه ٔ دزد.
مثل گربه عزیز بی جهت.
مثل گربه کوره.
مثل گربه ٔ مرتضی علی از هر دست بیندازندش با پا به زمین می آید.
مثل گربه ٔ نوروزی.
مثل موش وگربه.
همه شب گربه موش را به خواب بیند.

فرهنگ عمید

گربه سان

گربه‌مانند، مانند گربه،


سان

سوهان یا سنگی که برای تیز کردن کارد، شمشیر، و مانندِ آن به کار می‌رود: خورشید تیغ تیز تو را آب می‌دهد / مریخ نوک نیزهٴ تو سان زند همی (دقیقی: ۱۰۶)،

حل جدول

نوعی گربه سان

وشق


گربه سان زیبا

پوما، شیر، شیر کوهی، جگوار، سیاه گوش، پلنگ، یوزپلنگ، پلنگ برفی، ببر، گربه، گربه وحشی، گربه شنی، گربه جنگلی، یوز گربه.


گربه سان پوما

شیر کوهى


از درندگان گربه سان

سیاه گوش

تعبیر خواب

گربه

چنگ خوردن از گربه: مانع
گربه سیاه: بدبختی
نوازش کردن آن: ناسپاسی
گربه ای که میو میو میکند: یک دعوی طولانی
پوست گربه: پیدا کردن یک شیء گم شده
دیدن گربه: دوست نا دوست
گربه وحشی: دوست خطرناک
زدن یک گربه: خیانت - لوک اویتنهاو

اطلاعات عمومی

فرهنگ فارسی هوشیار

گربه

(اسم) پستانداریست از راسته گوشتخواران که سر دسته تیره گربه ها میباشد (در این تیره شیر و ببر و پلنگ و گربه وحشی نیز قرار دارند) . گربه ها و همه گوشتخواران دیگر تیره گربه پنجه رو و دارای ناخنهای تیز بسیار قوی هستند که در حالت عادی و استراحت دنباله ای از پوست روی آنها را می پوشاند بقسمی که در این موقع بزمین نمیرسند ولی بهنگام حمله از غلاف خارج شده وسیله دفاعی و شکار حیوان را تشکیل میدهند. گربه اهلی که در منازل میزید از بقایای اغذیه تغذیه میکند و چون دشمن موش است مفید میباشد. گربه ماده سالی دوبار قادر بزاییدن است (اوایل بهار و اوایل پاییز) و هر بار بین 2 تا 5 نوزاد تولید میکند. گربه دارای نژاد های مختلف است که معروفترین آنها گربه ایرانی گربه آنقره و گربه هندی است جمع: گربگان: (سلطان محمد خوارزمشاه) بزیارت مشهد طوس رفت و در دهلیز آن دو گربه یکی سپید و دیگری سیاه دید در جنگ. یا ترکیبات اسمی: گربه آنقره. نژادی از گربه اهلی که دارای مو های بلند لطیف است. این نژاد دارای لبهای سرخ است و رنگ مو هایش عموما سفید یا خاکستری نقره یی است گربه براق. یا گربه اهلی. گربه معمولی که در منازل زندگی میکند و با انسان مانوس است گربه خانگی. یا گربه باتلاقی (باطلاقی) . نوعی گربه. یا گربه براق نوعی گربه که مو های بدنش نسبت بگربه های دیگر بلند و براق است: حریف شاهسواری که میتواند شد که هست شیر فلک گربه براق او را ک یا گربه خانگی. گربه اهلی. گربه خلاف. گربه بید بید مشک: گر پادشاه نامیه را تقویت کند خون پلنگ چرخ خورد گربه خلاف. (رکنای مسیح) یا گربه دشتی. گورگیا یا گربه روس (روسی) . گربه خانگی زیرا در سابق گربه روسی را در ایران می پروردند. یا گربه عابد. آنکه تظاهر بزهد میکند: ای کبک خوشخرام خ که خوش میروی بایست غره مشو که گربه عابد نماز کرد. (حافظ) یا گربه کور. گربه ای که اعمی باشد، محیل مکار فریبنده. یا گربه مرتضی علی. کسی که نان را بنرخ روز خورد ابن الوقت. یا گربه وحشی. گونه ای گربه که در صحرا ها و جنگلها و کوهستانهای اکثر نقاط دنیا (از جمله ایران) میزید. نژاد های مختلف این حیوان عبارتند از: گربه صحرایی که در نواحی کویر میزید گربه باتلاقی که در نواحی باتلاقی مازندران و گیلان نیز مشاهده میشود گربه کوهی که در نقاط کوهستانی میزید. چو گربه خویشتن تا کی پرستی ک رها کن گربه از دامان که رستی. (نظامی) یا گربه از بغل افکندن (فکندن) . ترک مکر و حیله کردن: عزولی اش را ازل گربه فکنده از بغل عمر عدوش را اجل گرگ فکنده در گله. (فلکی شروانی) یا گربه بشانه کردن. فریفتن حیله بکار بردن: چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. (ناصر خسرو) یا گربه در انبان داشتن. مکر کردن حیله ورزیدن: شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان کنون گهی است که با سگ فرو شود بجوال. (انوری) یا گربه در بغل افکندن (داشتن) . گربه را در آغوش گرفتن، مکر کردن حیله ورزیدن (ابهام بدو معنی) : بیدار نه سر خلاف دارد از بهر چه گربه در بغل میدارد ک (کمال اسماعیل) یا گربه در زندان کردن. بسیار بخیل بودن (یعنی از غایت بخل گربه را محبوس میکند تا طمع در خوراکیهای وی نکند) . یا گربه در شلوار و تنبان کردن. رسوا کردن مفتضح ساختن. یا گربه کسی بانبان فرو شدن. کامیابی کامل یافتن او. یا گربه شاخت نزند (نزنه) . کوچکترین صدمه ای نبینی: زلزله ها فکنده یی بکوه و دشت و دامنه آهسته بیا آ هسته برو که گربه شاخت نزنه (اشرف الدین حسینی نسیم شمال) گربه روده چون زنم شانه ک بر ره سیل چون کنم خانه ک (حدیقه)، گربه وحشی، گربه بید، گرپا

معادل ابجد

نوعی گربه سان

474

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری